شهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم

شاعر : صائب تبريزي

اخگر دل‌زنده‌ام، محتاج دامان نيستمشهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم
در کمين جذبه‌ي خورشيد تابان نيستمشبنم خود را به همت مي‌برم بر آسمان
چون سکندر درتلاش آب حيوان نيستمدور کردن منزل نزديک را از عقل نيست
چشم بر راه صبا چون پير کنعان نيستمبوي يوسف مي‌کشم از چشم چون دستار خويش
هر زمان با دامني دست و گريبان نيستمگر چه خار رهگذارم، همتم کوتاه نيست
خار ديوارم، وبال هيچ دامان نيستمکرده‌ام با خاکساري جمع اوج اعتبار
در گلستانم، وليکن در گلستان نيستمنيست چون بوي گل از من تنگ جا بر هيچ کس
در تنور آتشين ز انديشه‌ي نان نيستمنان من پخته است چون خورشيد، هر جا مي‌روم
در سخن صائب چو طوطي تنگ ميدان نيستمگوش تا گوش زمين از گفتگوي من پرست